با دیگران می بینمت حالم جنونی می شود
آهوی آرام دلم چون ببر خونی می شود

از خشم ِ شب پر می شوم در هیبت سربازها
شعری پُر از خط خوردگی سرخورده از ایجازها

با دیگران می بینم ات شبگرد ِمستی می شوم
قداره می بندم به دل خنجر به دستی می شوم

سعدی نمی خوانم دگر چنگیز و تاتارم ببین
خون از سبیلم می چکد یعنی که خونخوارم ببین

با دیگران می بینمت لیلا شدن گم می شود
لکاته ای در شعر من رسوای مردم می شود

مریم نمی مانم دگر عذرا شدن دلچسب نیست
تنها نوردی می کنم مردی سوار اسب نیست

با دیگران می بینم ات یک قیصریه آتشم
هم دستمال وُ روسری هم شهر آتش می کشم

لوطی و جاهل جملگی خلوت کنید این راسته
لیلای مجنون حالتی از جان من برخواسته

شاید در این جنگ بلا مقتول ِاحساسی شوم
شاید بمیرم زودتر قربانی خاصی شوم

هرجا که جمعی پای هم گفتید از حال دلی
یاد آورید از گم شدن در قصه ی بی حاصلی

سرخط اخبارم کنید با قصه ی تنهایی ام
من دیدمش با دیگری این شد تم رسوایی ام

بتول مبشری

 

 


اشعار بتول مبشری دیگران ,مبشری ,بینمت ,بتول ,بتول مبشری ,حالم جنونی ,بینمت حالم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت خرید اینترنتی آشپزی ایرانی دانلود فایل های کمیاب چت روم دوست چت غرق ِشيرين (((سوگند عشق)))