پیر شده ایم
و یادمان نمی آید
زمانی غروب های آخر شهریور
از انگورهای شیرین خانه ی همسایه خورده ایم
و چای قندپهلوی عصرمان را 
با طعم دوستی های دلگشا نوشیده ایم
و گاه دل سیر
دل سیر بی جهت خندیده ایم
حالا هفت پشت غریبه ایم
روی سبدهای انجیرمان را با برگ می پوشانیم
و درخت سیب مان را به داربست زنجیر می کنیم
نانمان را انه قورت میدهیم
لال می مانیم
مبادا کسی خداحافظ مان را سلام بخواند
و در خانه ها مان را 
به هوای نیم لبخندی بزند
آن ها که دستهاشان بوی گندم و ریحان می داد
در خاک آرمیده اند
و ما 
ما پیرهای جوانی نکرده
بی کس
بی خواهر
بی برادر
میان گلهای مصنوعی و فرش و آباژورمان 
مدام به در و دیوار می خوریم
بی آنکه بفهمیم
حتی یا کریم ها 
دیرگاهیست از ایوان هایمان پریده اند
چه برسد به عشق
که روزی
دوای دردهایمان بود
دلم پیراهن گلدار مادرم را می خواهد
تار کهنه پدرم را
و این بوهای سرد بدجور احاطه ام کرده اند
باید همه مان به چیزی بیاوزیم
روسری حریر آبی ای
آلبوم عکس سیاه و سفیدی
عطر چادرتا خورده ای
کفش زمخت مردانه ای
قوری شاه عباسی بنه ای 
صفحه ی خش دار گرامافونی
چیزی
وگرنه
زود
زود زود
دسته جمعی خواهیم مرد

بتول مبشری


اشعار بتول مبشری بتول ,ایمو ,بتول مبشری منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اجناس فوق العاده گل از رو طنزگاه مازیار سوادکوهی نقد و بررسی و اخبار دنیای تکنولوژی بارداری من cx survey جاده بی پایان.. خریدوفروش انواع فلزیاب خارجی 09100061388 خیابون